دوتا از خاطرات قشنگ زندگیم
نه
بهتره بگم خیلی قشنگ
نه، نه
قشنگترین، خاطرات و لحظههای زندگیم فقط مال لحظههایی که تو نگاهم میکنی
و من نگاهت و... میفهمم
ن مثل نماز
اصلا فکرشم نمی کردم این کلمه اولین چیزی باشه که به ذهنم میاد
واقعا بهترین خاطراتم باهاش گره خورده
صدای اذان آقاتی لحظهی بارش نم نم بارون توی پیاده روی دانشگاه با آسمون سرمهای رنگ،
بوی عطر بارون
و قدم زدن زیر بارش آرومش
و تو...
و احساس تو...
نگاه تو...
آرامش، امنیت...
آخ که عجب حسی بود!
عجب لحظهای بود!
نابِ ناب
اون روزی که بعداز ظهر برا نماز رفتم مسجد،
جایی که ایستادم
رو به روی نوری که از پنجرههای باریک مسجد بهم می خورد و نمازی که برای اولین بار یه جور دیگه
پُر از تو بود
و اشکم ناخودآگاه جاری شد
و حس دلتنگی تو...
آره دلتنگی تو و حیرت من،
آخ که عجب احساسی بود!
چرا فقط یه بار اتفاق افتاد؟!
خیلی دلم میخواد دوباره برم اونجا و اون نماز و احساس رو تجربه کنم
خدای قشنگم
خدای عاشقم
تو...
تو...
نه... نمیشه اونجوری که باید وصفت کرد،
نه، نمیشه...
خدای من ممنونم که این لحظههارو بهم بخشیدی
شکر که بهم بهترین احساسهای دنیارو چشوندی
با تو تمامم
با تو بی نیازم
با تو پُرَم
شکرت
الهی و رَبی مَن لی غَیرُک
برچسب : نویسنده : minayekhodaa بازدید : 107